دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

اندر احوالات سه سالگی

این روزها با رفتارهای بسیار متفاوتی نسبت به دو هفته قبل و حتی هفته قبل مواجه می شوم که نمی دانم چه برخوردی باید بکنم. لجبازی به معنای واقعی کلمه!!! احساس می کنم تعداد کلمات نکن، بشین، دست نزن و ... در جمله هایم سر به فلک کشیده و خودم از این بابت خیلی ناراحتم . علتش هم این است که با یکسری رفتارهای کاملا متفاوت از قبل روبرو شده ام که نمی دانم باید چه کنم. نیاز به راهنمایی و مطالعه بیشتر دارم. 
30 بهمن 1391

متکای معروف یا ...

یکی بود یکی نبود یه دختری بود به اسم دیانا که یه متکا داشت... دیانا متکاش رو خیلی دوست میداشت البته رویه اون رو بیشتر دوست داشت به طوری که نمی ذاشت مامان اون رو در بیاره و بشوره... خلاصه این متکا همه چیز بود گاهی بالشی بود و دیانا سرش رو میذاشت روش و می خوابید و گاهی اسبش بود و گاهی صندلی، گاهی چهارپایه و خیلی وقتها نی نی بود. یه نی نی که دیانا از خواب که بیدار می شد با خودش می آورد سر میز تا بهش صبحانه بده و ... وابستگی دیانا به متکا به حدی بود که هیچ جا به جز خونه نمی خوابید و یا هر جا هم می خواست بخوابه باید متکا رو با خودش می برد. خلاصه رویه متکا آنقدر نخ نما و کثیف شد تا اینکه پاره شد و مامان با دیانا قرار گذاشت که با هم برن با...
30 بهمن 1391

قهرمان کیه؟

دیروز دیانا داشت برای من یک جشن کاملا خیالی رو توصیف می کرد. مهمونیی که به قول خودش بچه ای بود و مامانی نبود ( یعنی فقط بچه ها بودند و مامانها نبودند). خلاصه کلی تعریف کرد که دوستاش اومدند و هر کدوم براش چه چیزهایی آورده بودند ( از نقاشی گرفته تا کیک و بادکنک و ... ) انگار باز هم ربطی به تولد داشت و در آخر گفت همه دست زدند و هورا کشیدند و گفتند: تو قهرمانی!!! تو قهرمانی!! از دیانا پرسیدم قهرمان یعنی چی ؟ کمی فکر کرد و گفت: قهرمان یعنی کسی که همه رو دوست داشته باشه. آنقدر تعریف قشنگی بود که نتوانستم حرفی بزنم....  ...
30 بهمن 1391

تجربه تلخ قصه گفتن

دیروز مطلبی رو درباره قصه گفتن تو وبلاگ نیروانا جان خوندم. فریبای عزیز با همون قلم شیرینش کلی راجع به قصه گفتن و فوایدش نوشته بود که خیلی برام جالب بود. یادم میاد بچه که بودم حسابی قصه می گفتم و می نوشتم ولی بعد کم کم این کار از سرم پرید و حالا که مامان شدم  خیلی برام قصه گفتن سخته و بیشتر کتاب می خونم برای دخترکم. دیشب خواستم یه تمرینی بکنم و قصه ای برای دخترکم بگم. بهش گفتم قصه چی رو بگم؟ گفت؟ یه کم فکر کن خودت می فهمی قصه چی رو بگی!!!!! ( اصلا تعجب نکنید این جمله ها رو از خودم یاد گرفته وقتی که زود می خواد جواب یه چیزی رو بهش بگم اینطوری جوابش میدم و حالا...) من هم خودم فهمیدم قصه چی رو بگم. دیانا قصه هایی که توش بابا و مامان ...
28 بهمن 1391

مسافرت از دید دیانا

هفته پیش سفر یک روزه ای به بسطام داشتیم . می خواستیم به دیدن دوست عزیزی برویم. مثل همیشه دیانا اسم سفر را که شنید خوشحال و خندان بود. توی راه می گفت کی به مسافرت می رسیم!!!!؟؟؟؟ خلاصه هر چه براش توضیح میدادیم باز هم او حرف خودش رو میزد و ما هم حالیمون نمی شد منظور بچه چیه. به خانه دوست عزیزمان رسیدیم و اطراق کردیم. دیانا خیلی ناراحت رو کرد به من و گفت: چرا مسافرتمون رو نرفتیم. گفتم عزیزم الان هم اومدیم مسافرت، اومدیم یه شهر دیگه خونه دوست بابا جون و ... . دیانا با تعجب گفت: اینجا که مسافرت نیست. مسافرت کوه داره، دریا داره، جنگل داره اینجا فقط خونه است!!!! ...
28 بهمن 1391

اولین خانه

این روزها عزیزکم یک نقاش کوچولو هستی. دائم در حال کشیدن گل، انواع نی نی ها!!! (بزرگ و کوچک )و بادکنک و کیک و درخت آلبالو و ... هستی و البته تا به امروز خانه ای نکشیده بودی. صبح دفتر و ماژیکهایت را آوردی و شروع به کشیدن کردی. از من پرسیدی چه بکشم؟ و من گفتم: خانه. بر خلاف همیشه که می گویی مربع بلد نیستم یا مستطیل بلد نیستم، اینبار نه نگفتی و اولین مستطیلت را کشیدی و بعد هم یک مستطیل دیگر به عنوان در و یک مثلث برای بام خانه. و من را حسابی ذوق زده کردی عزیز جانم. خانه ات مبارکت باشد من فدای اون درخت آلبالویی که کشیدی بشم الهی دیروز هم نقاشیی از عروسی مامان و بابا با کلی مهمان و گل و بادکنک و کیک کشیدی. ...
21 بهمن 1391

جهش های سه سالگی

پنج شنبه هفته قبل روز تولدت بود و تو دقیقا از شنبه تغییرات اساسی در رفتارت نشان دادی. استقلال!!!!!!!!!!!! فقط می خواهی خودت کارها را انجام بدهی. موقع در آوردن لباس به اتاقت میروی و به ما می گویی : نیا!!! خودم می خواهم در بیاورم. و گاهی کلافه از اتاق بیرون می آیی در حالیکه  سرت توی لباس گیر کرده یا دستت را نمی توانی از آستین خارج کنی. وسایل بازی ات را خودت جمع می کنی و سفره خمیر بازی ات را تا می زنی آن هم با چه دقتی. و دائم می گویی خودم، خودم، خودم و خودم... در کمک کردن تا پای گریه پیش می روی. و دائم می گویی: میخوام کمکت کنم تا خسته نشی. چند روز پیش موقع صبحانه خوردن می خواستی کمک کنی ولی همه چیز از قبل سر میز بود و من گفتم الان...
11 بهمن 1391

عزیز من، گل من، تولدت مبارک

عزیزم تولدت مبارک. سرتاپایت را غرق بوسه می کنم و هزاران بار خدا را سپاس می گویم که مرا لایق مادر شدن کرد و سفینه تو را در خانه ما فرود آورد. هنوز لحظه به لحظه سه سال قبل در خاطرم هست. یک شنبه چهارم بهمن با خاله فاطمه باقیمانده کارهای اتاق تو را انجام دادیم و خاله نزدیک ظهر از خانه ما رفت و به من گفت : مطمئن هستم که این هفته زایمان نمی کنی و من یک شنبه هفته دیگه برای تولد نی نی میام خونتون. ولی همان شب من حس عجیبی داشتم در بدنم چیزی در حال تغییر بود و من این را می فهمیدم. بابا ابوذر روی تخت دراز کشیده بود. بهش گفتم: فکر کنم نی نی می خواد بیاد. او هم لبخندی زد و مرا بوسید و بعد هم پتو را کشید روی سرش. خنده ام گرفته بود گفتم چرا مضطرب نشدی...
5 بهمن 1391

حکایت جشن تولد سه سالگی

فقط باید مامان یک دختر سه ساله باشید تا درک کنید که من چی می گم. از وقتی شهریور ماه به جشن تولد دوست جون جونی دیانا یعنی باران رفتیم، دخترکم هی از من می پرسید که پس کی تولد من میشه. بهش می گفتم وقتی زمستون بیاد تو ماه بهمن. و این تاریخ رو دیانا خوب به یادش سپرده بود. هر کی ازش می پرسید کی تولدته؟ میگفت 5 بهمن. خلاصه به آذر و بعد هم دی رسیدیم و تولد بابا و مامان هم گذشت و دخترکم مشتاق و منتظر تولد خودش. پنج شنبه بیست و هشت دی ماه به تولد بهار جون رفتیم (دختر خاله دیانا). وقتی دخترکم اون همه تزئینات و کادو دید دیگه صبرش تموم شد. آخر شب تمام شرشره ها و ... جمع کرد و گذاشت توی یک کیسه و همه جا دنبال خودش می کشوند تا آوردشون خونه و ا...
3 بهمن 1391
1